ادامه ماجرا قسمت 2

ادامه ماجرا

خلاصه اينكه من بسيار سر خوش و بى برنامه بودم و صبح ها تا چشم باز ميكردم حتى قبل از شستن دست و صورت غرق در موبايل ميشدم لباسهام رو مرتب نميكردم و هميشه هر گوشه اتاق لباسهاى نا مرتب من ديده ميشد بعضى وقتا انقدر غرق در موبايل بودم كه زمان از دستم در ميرفت و دير به سر كار ميرفتم و درست در همون زمان پيروز تمام كارهاى صبحش رو كه برنامه ريزى كرده بود با دفترش به جلو مى برد و طفلك هميشه به خاطر من ناراحت بود و تلاش ميكرد من هم مثل خودش منظم و با برنامه و هدفمند باشم اما من هميشه ميگفتم من ميدونم دارم چيكار ميكنم برنامه ريزى نمى خواد برنامه براى افراديه كه نميدونن چى ميخوان ولى خبر نداشتم چه ظلمى دارم در حق خودم و استعدادهام و زندگيم ميكنم… تا اينكه… ادامه اين داستان رو در قسمت بعد از زبان پيروز بشنويد

راوی : مونا

داستان

انگیزهبرنامه ریزیخوشبختیموفقیتهدف

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *